سه شنبه 89 دی 28 , ساعت 8:24 عصر
با یزید و خدا
داستانی است که عطار هم آن را به شعر در آورده البته اینها افسانه است : میگوید یکی از متصوفه که به قول خودشان او را سلطان میگویند یک وقتی در عالم مکاشفه خودش داشت با خدا حرف میزد یک وقت خدا به او گفت : با یزید ! آیا میخواهی آن باطنت را آنطور که هست به مردم ارائه بدهم که دیگر یک نفر هم مریدت نباشد و دنبالت نیاید ؟
با یزید گفت : خدایا ! آیا میخواهی آن رحمت فوق العاده ات را به مردم بگویم که دیگر یک نفر حرفهایت را اطاعت نکند ؟ خدا گفت : سر به سر، نه تو بگو نه من میگویم
!
نوشته شده توسط اسماعیل صادقی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ