[ و به غالب پسر صعصعه ابو الفرزدق در گفتگویى که میانشان رفت فرمود : ] شتران فراوانت را چه شد ؟ [ گفت : امیر مؤمنان پرداخت حقوق پراکنده‏شان کرد . این بهترین راه آن است . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 89 دی 28 , ساعت 8:24 عصر

با یزید و خدا

داستانی است که عطار هم آن را به شعر در آورده البته اینها افسانه‏ است : می‏گوید یکی از متصوفه که به قول خودشان او را سلطان می‏گویند یک‏ وقتی در عالم مکاشفه خودش داشت با خدا حرف می‏زد یک وقت خدا به او گفت : با یزید ! آیا می‏خواهی آن باطنت را آنطور که هست به مردم ارائه‏ بدهم که دیگر یک نفر هم مریدت نباشد و دنبالت نیاید ؟ 

با یزید گفت : خدایا ! آیا می‏خواهی آن‏ رحمت فوق العاده ات را به مردم بگویم که دیگر یک نفر حرفهایت را اطاعت نکند ؟ خدا گفت : سر به سر، نه تو بگو نه من می‏گویم               

 

 

 

!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ